برو اي خواجه و شه را بگدا باز گذار

شاعر : خواجوي کرماني

مهرباني کن و مه را بسها باز گذاربرو اي خواجه و شه را بگدا باز گذار
ذره بي سر و پا را بهوا باز گذارتو که يک ذره نداري خبر از آتش مهر
راه آمد شد بستان بصبا باز گذارچند چون مرغ کني سوي گلستان پرواز
آن صنم را بمن بي سر و پا باز گذارمن چو بي يار سر از پاي نمي‌دانم باز
منزل خويشتن امشب بگدا باز گذاراي مقيم در خلوتگه سلطان آخر
همچو ني درگذر از برگ و نوا باز گذاراز گل و بلبل اگر برگ و نوا مي‌طلبي
چين گيسوي بتان گير و خطا باز گذارز پي نافه چين گر بختا خواهي رفت
دردي درد بدست آر و دوا باز گذارعاشقانرا بجز از درد نباشد درمان
خون ببار از مژه‌ي چشم و حيا باز گذارگرت از ابر گهربار حيا مي‌باشد
باده‌ي صاف طلب دار و صفا باز گذارهر که از مروه صفا مي‌طلبد گو به صبوح
که ازين پس سخن بحر بما باز گدازچون دم از بحر زنم ديده‌ي خواجو گويد